نیکانیکا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

گل همیشه بهارم

2 سالگی

وااااااای عزیزم بالاخره 2 سالت شد . مبارک باشه بزرگ شدنت . مبارک من و بابا حامد باشه عزیزم . مبارک ما باشه با این فرشته یی که ثمره ی عشق مون هست و زندگیمون با وجود اون پر برکت شده . امروز سی دی ماهه و من این مطلب رو با سه روز تاخیر دارم مینویسم . چون این مدت سرم شلوغ بود و نت در دسترس نداشتم . بگم برات که : دقیقاً 27 دی سالگرد تولدت مصادف بود با جشن نامزدی خاله زهرا و عمو محمدرضا . کلی خوش گذشت و تو هم همش در جشنشون مشغول رقصیدن بودی البته رقص چه عرض کنم فقط دور خودت میچرخیدی ( کلاً رقصیدنت این طوریه که فقط دور خودت میچرخی و اصلا هم خسته نمیشی ) ما هم جشن خانوادگی تولدت رو گذاشتیم واسه 28 دی ماه . آخه قبلش که بابا حامد نبود ( راستی یادم رفت...
30 دی 1392

یه مامان اعصبانی

دختر گلم خیلی وجدان درد دارم . این روزا خیلی سزیع اعصابم بهم میخوره و سرت داد میکشم وقتی کار اشتباهی انجام میدی . امشب موقع خواب برات شیر آوردم و گفتم بخور تا مامان برم و برگردم وقتی کارم تموم شد و برگشتم دیدم تمام شیر رو خالی کردی روی کتابت . خیلی بد سرت داد کشیدم و گفتم باهات قهرم . تا وقتی چند بار باحالت پشیمونی گفتی " مامان ببخشید دیگه این کار رو نمیکنم . منم هم خیلی اعصبانی شده بودم و دیر بهت لبخند زدم . اما وقتی خوابیدی تازه فهمیدم چه کار بدی کردم . من رو ببخش عزیزم . سعی میکنم از فردا دیگه بدون دلیل اعصبانی نشم . البته یه چند بار به خودت هم این رو گفتم و توهم گفتی که بخشیدیم قربون تو دختر مهربونم برم . دوستت دارم ...
15 دی 1392

دیگر بس است

گفتی مامان پشتم رو بخارون . منم دستورت رو اطاعت کردم . یکمم هم بیشتر مالوندم که مثلا قبل خواب یکم لذت ببری . گفتی " دیگر بس است " با تعجب گفتم چی ؟ جملت رو دوباره تکرار کردی . واقعاً از تعجب داشتم شاخ در میاوردم چون میدونستم از دهن من این جمله رو نشنیدی . پرسیم : از کی یاد گرفتی مامان این حرف رو ؟! گفتی " از مامان کتی " . تازه یادم اومد کتابی رو که برات میخونم یه جمله داره که مامان کتی بهش میگه " کتی جان دیگر بس است " . خوشم اومد از این دقتت عزیزم
6 دی 1392
1